کاش بر عکس بود   2014-10-27 18:58:58

عباس آقا را همه محل می شناسند. همسایه بی آزاری است. بالای آپارتمان ما اجاره نشین است. خودش هست و چهار سر عائله. شغلش بنایی است. صبح ها کله سحر از خواب برمی خیزد. بدون سر و صدا و ایجاد مزاحمت برای اهل خانه یواشکی سفره کوچک نان و سبزی را زیر بغل می زند و راهی بیرون می شود. هر روز باید دو یا سه کورس اتوبوس سوار شود تا به محل ساختمان برسد. عصرها تا به خانه برسد نزدیک غروب شده است. میانسال است و این طور که خودش می گوید عاشق درس و مدرسه بوده است ولی وضع زندگی هیچ گاه این اجازه را به وی نداده است تا مشق و درس را تکمیل کند. گاه خودش این کم سوادی را عامل مهم وضع زندگیش می داند و گاه که مهندس ها و دکترهای بیکار را می بیند با خنده از این که به دنبال درس و مشق نرفته است راضی به نظر می رسد.

بسیار مردم دوست است و از این که کوچکترین کاری برای کسی انجام دهد احساس شعف می کند. برای همین همیشه بار کارهای اهل محل به دوش عباس آقاست. یک روز بارانی که کار ساختمان خوابیده بود به تعمیر سقف خانه همسایه مشغول شده بود و عصر آن روز حتی از قبول دستمزد هم خودداری می کرد. نظرش در مورد مال و منال دنیا خیلی استثنایی است. همیشه می گوید:

«هیچ وقت برای نداشتن مال دنیا حسرت نخورده ام چون پول و پله مثل چرک کف دست است همان طور که بی خبر می آید بی خبر هم می رود.»

وقتی از او می پرسم که اگر پول و پله بی ارزش است پس چه چیزی ارزشمند است لبخندی غرورآمیز می زند و می گوید:

«انسان خوب بودن، کار درست کردن، به حق و حقوق خود راضی بودن.»

او حتما کنفوسیوس را نمی شناسد و شاید نداند که این جمله را کنفوسیوس به عنوان اولین معلم اخلاق انسانی در پنج هزار سال قبل در جواب یکی از شاگردانش گفته است. دلم نمی آید او را بی خبر بگذارم و جریان را برایش تعریف می کنم. قهقهه ای می زند که نگو و نپرس و با شعف می گوید:

«حتما گِل او با گِل من یکی بوده است.»

عباس آقا عاشق بازی تخته نرد است. هر وقت از بر و بچه هایش فارغ می شود، تخته چوبی دست سازش را بغل می کند و در خانه ما را می زند. فرصتی است تا که من هم از فکر روزگار خلاصی پیدا کنم. تا چای را دم کنم او هم بساط تخته را پهن کرده است و بی صبرانه طاس ها را با دو انگشتش پس و پیش می کند. در بازی دقیق و ماهر است. وقتی که شانس یار من باشد و او بازی را ببازد بدون معطلی مهره ها را می چیند و برای دور جدید آماده می شود. اما روزهایی که برنده می شود تخته رامی بندد تا نشئگی اش به هم نخورد.

تنها زمانی که عباس آقا قیافه اش در هم می شود وقتی است که از برادرش، احمد آقا حرف می زند. برادرش کلا با عباس آقا متفاوت است. به قول خودش، گِل او با گِل عباس آقا فرق بسیار دارد. احمد آقا در بازار فرش فروش ها کارچاق کن است. معتقد است که آدم باید از هوش و زرنگی اش به جای نیروی بازویش استفاده کند و از انجام هر کاری که منافعی توش نیست روی گردان باشد. دنیا برای احمد آقا به دست آوردن پول است. برای او آدم های باهوش چم و خم کارها را خیلی بهتر از آدم های صاف و ساده پیدا می کنند و به راحتی می توانند حتی از آب هم کره بگیرند. هر وقت او به دیدن عباس آقا می آید حال عباس آقا تا یکی دو روز حال همیشگی اش نیست. جلوی زن و بچه به عباس آقا سرکوفت می زند که:

«بیست سال است هر روز به بنایی مشغولی کجا رو گرفتی؟»

«این همه برای مردم کار مفت کردی چه گلی به سرت زدند؟»

«صد دفعه بهت گفتم دو روز با من بیا تو بازار چم و خم کارو یاد بگیر، با عرق نریخته پول در بیار ببین چه حالی داره!»

«آدم که نباید نوکر مردم باشه بلکه اگه هوششو به کار ببره مردم باید نوکرش باشن!»

«دنیا دنیای قدرته. قدرت هم فقط در پوله. هر که پولش بیش زورش بیشتر!»

این حرف ها حال عباس آقا را می گیرد. گاه موقع بازی آهی می کشد که پس از این همه سال برایم محرز است که یاد احمد آقا افتاده است. وقتی می پرسم چرا چیزی به او نمی گویی، کمی گردنش را کج می کند و پاسخ می دهد:

« چه کنم؟ داداش بزرگتره. احترامش واجبه. نمی دونم چطور از یک پدر و مادر می شه دو جور آدم متفاوت درست بشن؟»

عباس آقا از ساده ترین و بهترین آدم های روزگار است. خیلی دلم می خواست می توانستم جای او باشم. غصه و حسرت نخورم. این قدر شور و جوش نزنم. تنها کاری که برای او می توانم انجام بدهم نوشتن این گزارش کوتاه است ولی اکنون که دارم این نوشته را تمام می کنم اشک توی چشم هایم بدجوری حلقه زده است. دلیلش هم این است که حالا باید رازی را برای شما فاش کنم. راز این که تنها عیب عباس آقا این است که وجود خارجی ندارد. او فقط در ذهن من است که زندگی می کند. وقت های بسیاری با او گرم می گیرم و گپ می زنم. خیلی دلم می خواست می توانستم مثل او باشم. خبر بد این است که احمد آقا توی دنیا پر است. هر روز و هر شب هر جا می روم یکی شان جلوی چشم هایم وول می خورد. صدایش همیشه توی گوشم هست با همان جمله های تکراری اش. چقدر حیف که عباس آقا وجود ندارد و احمد آقا فراوان است. کاش برعکس بود.


رضا خبازیان


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات